سحر های بندگی ...
چند روزی است که دلم پر شده ازغم وداع تو، رفیق، جرعه جرعه از سحرهای زلالت پرو بال گرفتیم، جزء به جزء ما را به ملاقات خودمان بردی، مرهمی بودی بر زخم های روحمان، نفس نفس ما در خود شکستی که دیگر در مقابل نااهلان نشکنیم، رفیق، بگذار بهتر ببویمت، می خواهی به همین راحتی ترکمان کنی، کوله بارت را بسته ای، خوب بدرقه راهت ظرفی پر از اشک های ناب دوستان رواق، که سرشار از عطر حضورشان به هنگام سحر است، خسته بودند اما تو را پاس داشتند با حضور پر از شعورشان، من که به خودم اطمینانی ندارم، آری تو باز هم خواهی آمد، اما!اما! من !!!!! حال در این روزهای پایانی غم فراق را با که بگوییم، خدایا صبری………..