داستان
08 اردیبهشت 1395 توسط فاطیما
کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته توی يک چاه بدون آب. کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو ازتو چاه بيرون بياره. براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشه کشاورزو مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پرکنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه .
مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاک هاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .
روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اومدن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .
مشکلات زندگي مثل تلي از خاک بر سر ما ميريزند و ما مثل هميشه دو انتخاب داريم . اول اينکه اجازه بديممشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.