فاطیما

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

عجب شانس ... !!!

04 مرداد 1395 توسط فاطیما

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.

روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

 

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.

همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی!

و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!

و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

 نظر دهید »

حکایت

24 تیر 1395 توسط فاطیما

به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی؟؟؟
گفت : نه
گفتند : چرا؟؟؟

گفت: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم
شاکی ومتهم هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.


 نظر دهید »

مقام های واهی ...

26 خرداد 1395 توسط فاطیما

به ابوسعید ابوالخیر گفتند: فلانی به مقامی رسیده است که می تواند پرواز کند.
گفت: این مهم نیست،مگس هم می پرد. گفتند: فلانی را چه می گویی که روی آب راه می رود؟ این نیز مهم و شاهکار نیست چون تکّه ای از چوب نیز روی آب حرکت می کند. گفتند پس از نظر شما شاهکار چیست؟ گفت: شاهکار آن است که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، مردم را فریب ندهی، دل کسی را نشکنی، از اعتماد کسی سوء استفاده نکنی و کسی را از خود ناراحت نکنی.

 نظر دهید »

داستان

08 اردیبهشت 1395 توسط فاطیما

کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته توی يک چاه بدون آب. کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو ازتو چاه بيرون بياره. براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشه کشاورزو مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پرکنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه .

مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاک هاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .

روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اومدن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .

مشکلات زندگي مثل تلي از خاک بر سر ما ميريزند و ما مثل هميشه دو انتخاب داريم . اول اينکه اجازه بديممشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.

 نظر دهید »

سه داستان کوتاه ...

31 فروردین 1395 توسط فاطیما

روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ،
این یعنی ایمان…

○○○○○○○○○○○○○○
کودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت
اين يعنى اعتماد…

○○○○○○○○○○○○○○
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم
اين يعنى اميد…

 نظر دهید »

کینه وپیاز

20 فروردین 1395 توسط فاطیما


روزی حکيمی به شاگردانش گفت: فردا هر کدام يک کيسه بياوريد و در آن به تعداد آدمهايی که دوستشان نداريد و از آنها بدتان مي آيد پياز قرار دهيد روز بعد همه همين کار را انجام دادند و حکيم گفت: هر جا که ميرويد اين کيسه را با خود حمل کنيد، شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکيم شکايت بردند که:
پياز ها گنديده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذيت ميکند، حکيم پاسخ زيبايی داد: اين شبيه وضعيتی است که شما کينه ی ديگران را در دل نگه داريد، اين کينه قلب و دل شما را فاسد می کند و بيشتر از همه خودتان را اذيت خواهد کرد، پس ببخشيد و بگذريد تا آزار نبينيد.

 نظر دهید »

آهنگر

15 فروردین 1395 توسط فاطیما

سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد:
« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.»
گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه‏ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»
من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته‏ام و بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده‏اي.»
من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنين مي‏كني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟» گفتم:
«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه مي‏لرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»
زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی ‏الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه خداوند مي‏فرمايد:
«إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»
خدا مي‏خواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند».1

پی نوشت :
1. نك: فضائل‏السادات، صص 240 و 241.
برگرفته از : کتاب «گناه گریزی» / سیدحسین اسحاقی / نشر دفتر عقل

 نظر دهید »

نکته

28 بهمن 1394 توسط فاطیما

یک پلنگ تیزپا و قدرتمند، اگر با هزار کیلومتر سرعت هم بدود؛ باز نمیتواند؛ به پرواز درآید.
ولى، یک گنجشک کوچک با کمترین سرعت هم پرواز می کند. زیرا براى پرواز نیاز به بال داریم؛ نه قدرت و سرعت!

 نظر دهید »

الهی و ربی من لی غیرک

26 بهمن 1394 توسط فاطیما

شهید آوینی : 

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!

نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!

گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .

خدای من!

من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …

خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟

الهی و ربی من لی غیرک

 نظر دهید »

هر مانعى، فرصتى

26 بهمن 1394 توسط فاطیما

مانعى در مسير

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند…

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
.هر مانعى، فرصتى

 نظر دهید »

داستان

22 بهمن 1394 توسط فاطیما

روزی شبلی(عارف مشهور)را دیدند الله الله می گفت،جوانی سوخته دل پرسید:چرا “لا اله الا الله” نمی گویی؟گفت ترسم چون"لا اله"بگویم به"الله” نرسیده نفسم گرفته شود.*
*تذکره الاولیا

 نظر دهید »

نکته اخلاقی

19 بهمن 1394 توسط فاطیما

می گویم: روز بخیر

پیرمرد در پاسخم می گوید :عاقبت بخیر

به وجد می آیم از پاسخش ،چه دعایی!!!

من برای او خیری می خواهم به کوتاهی یک روز

او برای من خیری می خواهد به بلندای یک سرنوشت

دوستان عزیزم


عاقبت بخیر

 نظر دهید »

داستان اخلاقی

18 بهمن 1394 توسط فاطیما

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌

درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان
گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر
در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین
گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

 نظر دهید »

دعا

17 بهمن 1394 توسط فاطیما

 نظر دهید »
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

فاطیما

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حدیث
  • داستان های آموزنده
  • اخبار
    • انتظار
  • عفاف و حجاب
  • تبریک اعیاد
  • مناسبت ها
  • نکته اخلاقی
  • شعر
  • مهدویت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس